رو کردن. توجه. اقبال. استقبال. (از یادداشت مؤلف) : سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی. ابوشکور بلخی. تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن را از اوی سوی نامداران چنین کرد روی. فردوسی. سوی نامداران خود کرد روی که بودند گردان پرخاشجوی. فردوسی. امیر روی سوی او کرد و گفت سپاهسالار ما را بجای برادر است. (تاریخ بیهقی). روی جان سوی امام حق باید کردن گاه طاعت چه کنی روی جسد روی حجاز. ناصرخسرو. هرکه سوی حضرت او کرد روی زهره بتابدش وسهیل از جبین. ناصرخسرو. ز مقدونیه روی در راه کرد به اسکندریه گذرگاه کرد. نظامی. نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر. حافظ. - روی از جایی یا چیزی کردن، از آن روی گردان شدن: این خلق بکردند به یک ره چو ستوران روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار. ناصرخسرو. - روی با کسی کردن، نشان دادن چهره و رخسار بدو. روی نمودن به او: با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست. سعدی. - روی بر روی یا در روی یا به روی کسی کردن، قرار دادن چهره بر چهرۀ وی. کنایه ازروباروی و مواجه او شدن. و مجازاً اقبال. توجه کردن: روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی. روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست بازآ که روی در قدمانت بگستریم. سعدی. - ، معانقه و رخساره بر رخساره برنهادن نیز معنی می دهد. - روی به دیوار یا در دیوار کردن، کنایه از پشت کردن است به اشیاء و اشخاص. پشت پا زدن به مظاهر حیات. روی گردان شدن از دنیا و مافیها: سعدی از دنیا و عقبی روی در دیوار کرد تا که بر دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی. سعدی. همه شب روی کرده در دیوار تانبایست دیدن آن دیدار. سعدی. ما روی کرده از همه عالم به روی او و آن سست مهر روی به دیوار می کند. سعدی. - روی کننده، مستقبل. (یادداشت مؤلف). ، توجه کردن. متوجه شدن. روی آوردن. متوجه گشتن. بدان طرف توجه کردن. (یادداشت مؤلف) : نشست از بر رخش رخشان چون گرد به خوان دوم پهلوان روی کرد. فردوسی. بازگشتم و روی کردم به محلت وزیر و تنی چند... با خود بردم. (تاریخ بیهقی). شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی. سیدحسن غزنوی. روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی. ناصرخسرو. روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. ز دنیا روی زی دین کردم ایراک مرا بی دین جهان چه بود و زندان. ناصرخسرو. روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی در روی همنشین وفاجوی خوشتر است. سعدی. من که روی از همه عالم به وصالت کردم شرط انصاف نباشد که بمانی فردم. سعدی. روی از خدا به هرچه کنی شرک خالص است توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم. سعدی. - روی به سویی کردن، بدان طرف رفتن، آمدن. کنایه از عزیمت کردن بدان جاست: برآمد بسی روزگاران بروی که خسرو سوی سیستان کرد روی. فردوسی. دل روشن من چو برگشت زوی سوی تخت شاه جهان کرد روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه مردی بگوی چرا کرده ای سوی این مرز روی. فردوسی. سوی باختر کرد شب روی و برزد سپاه سپیده دم از کوه سر بر. ناصرخسرو. - روی در روی کسی یا چیزی کردن، با او روبرو شدن. بدو روی نمودن: چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. دانی که رویم از همه عالم به روی تست زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی. سعدی
رو کردن. توجه. اقبال. استقبال. (از یادداشت مؤلف) : سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی. ابوشکور بلخی. تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن را از اوی سوی نامداران چنین کرد روی. فردوسی. سوی نامداران خود کرد روی که بودند گردان پرخاشجوی. فردوسی. امیر روی سوی او کرد و گفت سپاهسالار ما را بجای برادر است. (تاریخ بیهقی). روی جان سوی امام حق باید کردن گاه طاعت چه کنی روی جسد روی حجاز. ناصرخسرو. هرکه سوی حضرت او کرد روی زهره بتابدش وسهیل از جبین. ناصرخسرو. ز مقدونیه روی در راه کرد به اسکندریه گذرگاه کرد. نظامی. نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر. حافظ. - روی از جایی یا چیزی کردن، از آن روی گردان شدن: این خلق بکردند به یک ره چو ستوران روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار. ناصرخسرو. - روی با کسی کردن، نشان دادن چهره و رخسار بدو. روی نمودن به او: با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست. سعدی. - روی بر روی یا در روی یا به روی کسی کردن، قرار دادن چهره بر چهرۀ وی. کنایه ازروباروی و مواجه او شدن. و مجازاً اقبال. توجه کردن: روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی. روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست بازآ که روی در قدمانت بگستریم. سعدی. - ، معانقه و رخساره بر رخساره برنهادن نیز معنی می دهد. - روی به دیوار یا در دیوار کردن، کنایه از پشت کردن است به اشیاء و اشخاص. پشت پا زدن به مظاهر حیات. روی گردان شدن از دنیا و مافیها: سعدی از دنیا و عقبی روی در دیوار کرد تا که بر دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی. سعدی. همه شب روی کرده در دیوار تانبایست دیدن آن دیدار. سعدی. ما روی کرده از همه عالم به روی او و آن سست مهر روی به دیوار می کند. سعدی. - روی کننده، مستقبل. (یادداشت مؤلف). ، توجه کردن. متوجه شدن. روی آوردن. متوجه گشتن. بدان طرف توجه کردن. (یادداشت مؤلف) : نشست از بر رخش رخشان چون گرد به خوان دوم پهلوان روی کرد. فردوسی. بازگشتم و روی کردم به محلت وزیر و تنی چند... با خود بردم. (تاریخ بیهقی). شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی. سیدحسن غزنوی. روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی. ناصرخسرو. روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. ز دنیا روی زی دین کردم ایراک مرا بی دین جهان چه ْ بود و زندان. ناصرخسرو. روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی در روی همنشین وفاجوی خوشتر است. سعدی. من که روی از همه عالم به وصالت کردم شرط انصاف نباشد که بمانی فردم. سعدی. روی از خدا به هرچه کنی شرک خالص است توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم. سعدی. - روی به سویی کردن، بدان طرف رفتن، آمدن. کنایه از عزیمت کردن بدان جاست: برآمد بسی روزگاران بروی که خسرو سوی سیستان کرد روی. فردوسی. دل روشن من چو برگشت زوی سوی تخت شاه جهان کرد روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه مردی بگوی چرا کرده ای سوی این مرز روی. فردوسی. سوی باختر کرد شب روی و برزد سپاه سپیده دم از کوه سر بر. ناصرخسرو. - روی در روی کسی یا چیزی کردن، با او روبرو شدن. بدو روی نمودن: چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. دانی که رویم از همه عالم به روی تست زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی. سعدی
رفتن. به پیش یا به بالا رفتن: در سر مزار ایشان چناری غریب و مهیب است که دستها هرطرف از سر قبر بابا گذرانیده و به بالا رفته و دیگر به پایین آمده و از طرفی دیگر به بالا از روی قبر روش کرده و بالا رفته چنانکه هیچ شکستی و ضربی بر قبر واقع نشده. (مزارات کرمان ص 132). و رجوع به روش شود
رفتن. به پیش یا به بالا رفتن: در سر مزار ایشان چناری غریب و مهیب است که دستها هرطرف از سر قبر بابا گذرانیده و به بالا رفته و دیگر به پایین آمده و از طرفی دیگر به بالا از روی قبر روش کرده و بالا رفته چنانکه هیچ شکستی و ضربی بر قبر واقع نشده. (مزارات کرمان ص 132). و رجوع به روش شود
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. انجاز. نجز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود: سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون. شمسی (یوسف و زلیخا). دنیا بمهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187). گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم. مسعودسعد. ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر خدای عز و جل حاجت زمانه روا. مسعودسعد. هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام هرحاجتی که افتد رایت کند روا. مسعودسعد. و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا). مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. گنهکاران عالم را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند. حافظ. ، رواج دادن. ترویج. رایج کردن: که آنجاکند زند و استا روا کند موبدان را بدان بر گوا. دقیقی. ، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی). بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر پیران روا کنند بلی مکر با جوان. ناصرخسرو. چون نگوییش که تا چند کنی بر من تو روا زرق و ستمکاری وغداری. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب. ناصرخسرو
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. اِنجاز. نَجْز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود: سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون. شمسی (یوسف و زلیخا). دنیا بمهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187). گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم. مسعودسعد. ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر خدای عز و جل حاجت زمانه روا. مسعودسعد. هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام هرحاجتی که افتد رایت کند روا. مسعودسعد. و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا). مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. گنهکاران عالم را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند. حافظ. ، رواج دادن. ترویج. رایج کردن: که آنجاکند زند و استا روا کند موبدان را بدان بر گوا. دقیقی. ، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی). بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر پیران روا کنند بلی مکر با جوان. ناصرخسرو. چون نگوییش که تا چند کنی بر من تو روا زرق و ستمکاری وغداری. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب. ناصرخسرو
قصد کردن. آهنگ کردن. عزم کردن. اراده کردن. بر سر آن شدن. تصمیم گرفتن. مصمم شدن: رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه. بوالمثل. مکن ای برادر به بیداد رای که بیداد را نیست با داد پای. فردوسی. خردمند کسری چنین کرد رای کزآن مرز لختی بجنبد ز جای. فردوسی. کنون تو چه جویی درین کوهسار چرا کرده ای رای این کارزار. فردوسی. شنیدم که چون ما ز پرده سرای بسیجیدن راه کردیم رای سپهدار بگزید نستود را جهانجوی بی تار و بی پود را. فردوسی. آن مهتری که بخت بدرگاه او بود چون رای او کنی و بدرگاه او روی... فرخی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل بشمشیر گران کار گران. منوچهری. بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده ست رای تاختن و قصد کارزار. منوچهری. از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی ملک مشرق بیمست که رای تو کند. منوچهری. شهنشه کرد با دل رای نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). بونصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته است (خواجه احمد حسن) که خداوند (مسعود) رای شکار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و کردند هر گونه رای. اسدی. کنون گر بباده دلت کرد رای ازایدر بدین باغ خرم گرای. اسدی. نکند باز رای صید ملخ نکند شیر عزم زخم شکار. ؟ (از کلیله و دمنه). خیز و رای صبوح دولت کن بین که خصمانت را خمار گرفت. انوری. هرکه جز بندگیت رای کند سر خود را سبیل پای کند. نظامی. چو آمد ز ما آنچه کردیم رای تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای. نظامی. چو دانست کوهست خلوتگرای پیاده به خلوتگهش کرد رای. نظامی. سکندر ز چین رای خرخیز کرد در خواب را تنگ دهلیز کرد. نظامی. آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی برپای کرد. مولوی. هرشب اندیشۀ دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر. سعدی. - رای کردن سوی (زی) جایی، آهنگ کردن بدانسوی: بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای. فردوسی. چو دیدی بگویش کزین سو گرای ز نزدیک ما کن سوی خانه رای. فردوسی. سوی کشور هندوان کرد رای. فردوسی. گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس روز آن آمد که تایب رای زی صحرا کند. منوچهری. گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان ور رای کند شاه سوی شهر نشابور. امیر معزی. سوی کشور خویشتن کرد رای که رسم نیا را بیارد بجای. نظامی. رها کرد خاقان چین را بجای دگرباره سوی سفر کرد رای. نظامی
قصد کردن. آهنگ کردن. عزم کردن. اراده کردن. بر سر آن شدن. تصمیم گرفتن. مصمم شدن: رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه. بوالمثل. مکن ای برادر به بیداد رای که بیداد را نیست با داد پای. فردوسی. خردمند کسری چنین کرد رای کزآن مرز لختی بجنبد ز جای. فردوسی. کنون تو چه جویی درین کوهسار چرا کرده ای رای این کارزار. فردوسی. شنیدم که چون ما ز پرده سرای بسیجیدن راه کردیم رای سپهدار بگزید نستود را جهانجوی بی تار و بی پود را. فردوسی. آن مهتری که بخت بدرگاه او بود چون رای او کنی و بدرگاه او روی... فرخی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل بشمشیر گران کار گران. منوچهری. بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده ست رای تاختن و قصد کارزار. منوچهری. از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی ملک مشرق بیمست که رای تو کند. منوچهری. شهنشه کرد با دل رای نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). بونصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته است (خواجه احمد حسن) که خداوند (مسعود) رای شکار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و کردند هر گونه رای. اسدی. کنون گر بباده دلت کرد رای ازایدر بدین باغ خرم گرای. اسدی. نکند باز رای صید ملخ نکند شیر عزم زخم شکار. ؟ (از کلیله و دمنه). خیز و رای صبوح دولت کن بین که خصمانْت را خمار گرفت. انوری. هرکه جز بندگیت رای کند سر خود را سبیل پای کند. نظامی. چو آمد ز ما آنچه کردیم رای تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای. نظامی. چو دانست کوهست خلوتگرای پیاده به خلوتگهش کرد رای. نظامی. سکندر ز چین رای خرخیز کرد در خواب را تنگ دهلیز کرد. نظامی. آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی برپای کرد. مولوی. هرشب اندیشۀ دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر. سعدی. - رای کردن سوی (زی) جایی، آهنگ کردن بدانسوی: بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای. فردوسی. چو دیدی بگویش کزین سو گرای ز نزدیک ما کن سوی خانه رای. فردوسی. سوی کشور هندوان کرد رای. فردوسی. گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس روز آن آمد که تایب رای زی صحرا کند. منوچهری. گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان ور رای کند شاه سوی شهر نشابور. امیر معزی. سوی کشور خویشتن کرد رای که رسم نیا را بیارد بجای. نظامی. رها کرد خاقان چین را بجای دگرباره سوی سفر کرد رای. نظامی
عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوی باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوی باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عرق. ارشاح. رشح. (منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند (مسلول) و سبب آن ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اغتسال. خوی کردن اسب. نجد. خوی کردن از ماندگی. (از منتهی الارب)
عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عَرَق. اِرشاح. رشح. (منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند (مسلول) و سبب آن ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اغتسال. خوی کردن اسب. نجد. خوی کردن از ماندگی. (از منتهی الارب)